هستن



(این متن مربوط به چهارشنبه ۸ دی‌ماه ۱۳۹۵، ساعتِ‌ ۱۱:۴۵ شب بوده. نمی‌دانم چرا آن‌روز منتشرش نکرده‌ام.)

 

۱۰ اکتبر

همسایهٔ طبقهٔ‌پایینی، امروز به‌اخبارِ عصرگاهی گوش نداد، و این اتفاقی‌ست بی‌سابقه، درین‌دوماهی که این‌جا زندگی می‌کند.

۲۳ اکتبر

امروز قاطیِ نامه‌ها، نامه‌ای بود با کاغذی عجیب، شبیهِ کاغذهای روغنی و پرمگسی بود، قدری شفاف‌تر حتی. به‌سختی رویش را خواندم، نوشته‌بود «ازطرفِ : او». نامه برای همسایهٔ پایینی بود. همین‌طور که از راه‌پله بالا می‌آمدم، نامه را از کنارِ در انداختم توی خانهٔ همسایهٔ پایینی و آمدم بالا

۲۹ اکتبر

امروز، رأسِ ساعتِ ۸ شب، همسایهٔ پایینی، مطابقِ معمول، پشتِ ماشینِ تایپ نشست، اما به‌جای نوشتن، این‌بار سعی‌کرد آهنگی بنوازد با ضربه‌زدن به حروفِ ماشینِ تایپ. اول، سعی کرد چهار فصلِ ویوالدی را بزند، کم‌کم اما بهتر می‌شد، بعد چندبار آهنگِ زوربای یونانی را نواخت و من تمامِ این‌مدت، به‌صدای ماشینِ تایپِ همسایه‌پایینی‌مان گوش می‌دادم.

۳۰ اکتبر

امروز صبح، مثلِ همهٔ روزهای دیگر رأسِ ساعتِ ۷:۱۵ دقیقه، جلوی در منتظرِ ماشین ایستاده‌بودم که همسایهٔ پایینی، ۱۷ دقیقه زودتر به‌سمتِ محلِ کارش در ادارهٔ پُستِ محلی، حرکت کرد، درحالی که همان‌نامهٔ عجیبِ کم‌رنگ توی دستش بود.

۱۱ نوامبر

همسایهٔ پایینی از بیرون برمی‌گشت، ساعت ۷-۸ شب بود و من برای خرید بیرون رفته‌بودم. لبخندِ عجیبی زده‌بود و توی دستش یک‌گلِ رزِ کم‌رنگ بود

۱۶ نوامبر

عصرِ روزِ تعطیل، همسایهٔ پایینی بنا کرده به نواختنِ قطعاتی با ماشینِ تایپ و انگار یک‌سازِ آرشه‌ای، همراهی‌اش می‌کند. هم‌خوانیِ قشنگی شده. اما خب من ترجیح می‌دهم بخوابم

۱ دسامبر

چندروزی‌ست بارانِ سیل‌آسا، همین‌طور می‌بارد و می‌بارد. چندروز خرید را به‌تعویق انداختم تا باران بند بیاید، امروز تخمِ‌مرغ‌هاهم تمام شدند و نهایتاً تصمیم‌گرفتم پیش از آن‌که از گرسنگی بمیرم به خرید بروم. از خرید که بازمی‌گشتم، توی خیابانِ ۱۶ ام، همسایهٔ پایینی با خانمِ کم‌رنگی زیرِ باران راه می‌رفتند، درحالی‌که چتری کم‌رنگ در دستشان بود.

۶ دسامبر

همسایهٔ پایینی، چنددقیقه‌پیش، کم‌رنگ واردِ خانه‌شد

۱۴ دسامبر

امروز قاطیِ نامه‌ها، نامه‌ای بود با کاغذی عجیب، شبیهِ کاغذهای روغنی و پرمگسی بود، قدری شفاف‌تر حتی. به‌سختی رویش را خواندم، نوشته‌بود «ازطرفِ : او». نامه برای من بود. تویش چیزی ننوشته‌بود


من به روزهای بهتری امیدوارم و راستش را بخواهی همین‌روزها را هم دوست دارم. همین روزها که شوق داریم، تاب و توان داریم و می‌جنگیم. می‌نویسیم، حرف می‌زنیم. گاهی به سوی هم پرواز می‌کنیم.
جنگیدن به زندگی معنی می‌دهد، اما وقتی جنگ بالا می‌گیرد زندگی، معنی، همه‌چیز گم می‌شود. به‌هرحال ما زاده می‌شویم و زندگی می‌کنیم، یا کناری می‌جوییم یا رزمگاهی.

امروز سالمرگِ مرتضی کیوان بود. و من فکر می‌کنم هنوز هم می‌توان عاشق بود، جنگید و جان سپرد.


+شاتوتِ باغاتِ طرشت به مذاق من و تو خوش نمی‌آید. مزهٔ درست‌حسابی که ندارد، بعد هم حاصلِ کارِ این باغبان‌های کاسب‌مسلک است. اصلاً روح ندارد. من دلم تمشکِ وحشی می‌خواهد. توی مغان تمشکِ وحشی فراوان است.
-عادت می‌کنی به مزه‌اش، سه‌چهار سال است که پایم را از گلابدره آن‌طرف‌تر نگذاشته‌ام. همین شاتوت‌ها هم نعمت است بخور.
+تو این نبودی، کِی این شدی؟
-توی همین سال‌ها. این چیزها که فجأتا نمی‌شوند
+تو اسیرِ
می‌پرد وسط حرفش
-تو اسیرِ داستان‌سرایی‌هایت شدی، اسیرِ به بقیه گفتنِ تو اسیرِ فلان شدی. بس کن

باید بروم از یوش و مشهد اردهال، فیلمِ تارکوفسکی و کیارستمی و آنجلوپولوس ببینم و در میانهٔ جنگ عاشق بودن بیاموزم.

به‌نظرِ من‌ که نفحات صبح دوست‌داشتنی نیست فی نفسه. شاهدش هم صبح‌های امتحان، و غروب‌ها هم غمگین نیستند، شاهدش هم غروبِ دریا. چطور است که شرف المکان بالمکین، شرفِ زمان هم باید به مزمون باشد یا مُزمَن حالا هرچی.
لُبِ کلام را بگیرید. چه بسا غروب‌هایی (غروبِ جمعه حتی) که می‌خواهیم هزارسال کِش بیایند و چه‌بسا صبحِ طرب‌انگیزِ بهاری که چشمِ دیدنش را نداریم.

صحنه‌ای از «گام معلق لک‌لک» بود که پناهجوی ایرانی می‌گفت «من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم از ماه متنفر باشم، ماهِ به اون قشنگی»


راستش را بخواهید، هرچه فکر می‌کنم نمی‌دانم چگونه گذشت سالی که گذشت. فقط یادم هست، وقتی که روی پشتِ‌بامِ ساختمانِ توسعهٔ فناوری چایی می‌خوردیم، صبح بود، بوی علف می‌آمد و من درگیرِ همان خیالِ قدیمی بودم

خیالِ قدیمی این بود، بچه که بودم فکر می‌کردم که روابطِ مشکوکی بینِ شهرها هست، محله‌هایی از تهران هستند که انگار برای قم هستند، حتی یک‌بار محله‌ای از نیشابور را توی شهری دیگر دیدم.

همهٔ این محله‌های جادویی، مربوط به سفرها بودند. یعنی هیچ‌وقت این محله‌های جادویی را دوبار ندیدم.

بعد فکر کردم به دوبار ندیدن. می‌دانستم که فیزیک‌نظریِ باغِ اراج را دوبار نمی‌بینم. نه برای این‌که جادویی بود و این طلسمِ محله‌های جادویی‌ای بود که شهرها از هم می‌ند، نه. برای نماندن.

نماندن، نامِ زیبای دل بریدن و دل کندن است. چیزی‌که در گذرِ این‌سال‌ها برایم مانده همین نماندن است.

نماندن، یک روی مدرن دارد، روی بَزَک‌شدهٔ پیشرفت، نمی‌دانم خامِ این پروپاگاندای جهانی شدم یا نه. ولی روی دیگری هم دارد که برمی‌گردد به قبل از این داستان‌ها، مثلِ شمسِ تبریزی نماندن، مثلِ «من استوی یوماه و هو مغبون» و همهٔ «قل سیروا»ها و چندتایی که گشتم و پیدایشان نکردم. هنوز خوب نمی‌دانم این‌ها همه یک‌حرف را می‌زنند و این‌که اصلاً برای چه می‌گویند نمان.

خلاصه کلی حرف مانده و من، باید بروم


دقیقاً وسطِ همهٔ این‌تلاش‌ها برای رفتن، یادم افتاد که چقدر «همه‌چیز یکسان است و با این‌حال نیست»١

راستش را بخواهید، من برایم فرقی ندارد، آستارا با اتریش، فیزیک با کامپیوتر، آزمایشگاهِ فخیمهٔ فلان استاد با فری‌لنسریِ گم‌نام، حتی فردا با پس‌فردا فرقی ندارد. 
اما تا دلتان بخواهد فرق می‌کند که صدای درامری دور باشد یا نوکِ انگشتانت۲ بر چوبِ تخت. فرق می‌کند که صدای تیک‌تاکِ ساعت باشد یا صدای گام‌های تو، بوی درختِ توی باغچه باشد یا عطرِ تو، فرق می‌کند صدای زنگِ مهمان باشد یا صدای چرخاندنِ کلیدِ صاحب‌خانه‌ای که تو باشی. فرق می‌کند خیسیِ باران باشد روی درختانِ حیاط یا نمناکی‌ای که تو (شاید با شلنگِ گوشهٔ حیاط) افشانده‌ای.

فرق است خیلی فرق است :) 

شاید چیزها در گذرِ روزگار عوض نمی‌شوند، تکرار می‌شوند با دورهٔ تناوبی به بزرگی‌ِ تاریخ.

و این‌دو را بشنوید.
۱. قسمتی از آهنگِ خواب در بیداری از فرهاد
۲. ترجمهٔ بخشی از ترانهٔ Windmills of your mind که اتفاقاً فرهاد هم آن را خوانده‌است. 

اول. بیا یک بعدازظهرِ آفتابی بگریزیم. روزی پس از باران، درحالی‌که کسبهٔ بازار با کسالت توی دکان‌هایشان نشسته‌اند از جنوبِ شهر خارج شویم. برویم و برویم تا به دریا برسیم. فکر می‌کنم که دریا شروعِ آرزوست.

آخر. بیا نیایستیم، راه‌های نرفته صدایمان می‌کنند. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سیه چشم حفاظ های ساختمانی مقاله وبلاگ روی پوشان قزوین وب سایت شخصی امیررضا شبانی مهتاب وکتور موسسه فرهنگی تربیت اقتصاد حکیم(مفتاح) آرایشی و بهداشتی